مرد ملاك وارد روستا شد. آوازه اش را از ماه ها پيش شنيده بودند. زمين ها را مي خريد. خانه ها را ويران مي كرد و ساختمان هايي مدرن بر آنها بنا مي كرد.
پيشنهادهايش آنقدر جذاب بود كه همه را وسوسه مي كرد. روستاها يكي پس از ديگري به دست او ويران شده بود. نوعي حرص عجيب داشت. حرص براي زمينخواري...
همه مي دانستند كه پيشنهادهاي مالي جذابش، اين روستا را نيز نابود خواهد كرد.
***
كدخدا آمد. روبروي مرد ايستاد. مرد در حالي كه به دامنه كوه خيره شده بود گفت: كدخدا! همه اين املاك را با هم چند مي فروشي؟
كدخدا سكوتي كرد و گفت: در ده ما زمين مجاني است. سنت اين است كه خريدار، محيط زمين را پياده مي رود و به نقطه اول باز مي گردد. هر آنچه پيموده به او واگذار مي شود.
مرد ملاك گفت: مرا مسخره مي كني؟
كدخدا گفت: ما نسل هاست به اين شيوه زمين مي فروشيم.
***
مرد ملاك به راه افتاد. چند ساعتي راه رفت. گاهي با خود فكر مي كرد كه زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه مي شد كه چند گامي بيشتر برود و زميني بزرگتر را از آن خود كند. تمام كوهپايه را پيمود...
غروب بود. روستاييان و كدخدا در انتظار بودند. سايه اي از دور نمايان شد. مرد ملاك كم كم به كدخدا و روستاييان نزديك مي شد.
زماني كه به كدخدا رسيد، نمي توانست بايستد. زانو زد. حتي نمي توانست حرف بزند. بر روي زمين دراز كشيد و جان داد.
نگاهش هنوز به دوردست ها، به كوهپايه ها، خيره مانده بود.
كوهپايه هايي كه ديگر از آن او نبودند...
لئوتولستوي
نظرات شما عزیزان: